کد مطلب:188666 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

امام و امویان و زمان شهادت ایشان
امام، چه خانه نشین باشد، چه در متن جامعه، در مقام امامتش تفاوتی رخ نمی دهد؛ زیرا امامت مانند رسالت است و منصبی است كه، خداوند خواسته است و مردم نمی توانند به دلخواه خودشان امامی را برگزینند.

بعضی از دوران امامت امام محمد باقر (علیه السلام)، مقارن حكومت ظالمانه ی (هشام بن عبدالملك اموی) بود. امویان به خوبی می دانستند كه، شاید ظاهرا با غضب و ستم، حكومت را در دست گیرند ولی هرگز نمی توانند حكومت دل ها را از خاندان پیامبر (صلی الله علیه و اله) غصب كنند.

هشام، در یكی از سال ها به حج آمده بود و امام محمد



[ صفحه 62]



باقر (علیه السلام) و امام صادق (علیه السلام) نیز جزو حاجیان بودند، روزی امام صادق (علیه السلام) در اجتماع عظیم حج، ضمن خطابه ای فرمودند: «سپاس خدای را كه محمد (صلی الله علیه و اله) را به راستی فرستاد، و ما را به او گرامی ساخت، پس ما برگزیدگان خدا در میان آفریدگان و جانشینان خدا (در زمین) هستیم، رستگار، كسی است كه پیرو ما باشد و بدبخت، كسی است كه با ما دشمن باشد» .

امام صادق (علیه السلام) بعدها می فرمودند: «گفتار مرا به هشام خبر بردند، ولی در مكه معترض ما نشد، تا به دمشق برگشت و ما نیز به مدینه برگشتیم، به حاكم خود، در مدینه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد» .

ما به دمشق رفتیم، هشام تا سه روز ما را به دربار راه نداد، روز چهارم به نزد او وارد شدیم، هشام بر تخت نشسته بود و درباریان در برابر او به تیراندازی و هدف گیری سرگرم بودند.

هشام پدرم را به نام شان صدا زد و گفت: «با بزرگان قبیله ات تیراندازی كن» .

پدرم فرمود «من پیر شده ام و تیراندازی از من گذشته است،



[ صفحه 63]



از من بگذر» .

هشام اصرار كرد و سوگند یاد كرد كه باید این كار را انجام دهی و به پیرمردی از بنی امیه گفت: كمانت را به او بده، پدرم كمان را گرفت، تیری بر كمان قرار داد و پرتاب كرد، اولین تیر، درست در وسط هدف نشست، دومین تیر را هم در كمان قرار داد و وقتی شست شان را از پیكان برداشتند، در وسط پیكان تیر اول فرود آمد و آن را شكافت، تیر سوم بر دوم و چهارم بر سوم... و نهم بر هشتم نشست، فریاد از حاضران بلند شد، هشام بی قرار شد و فریاد زد: آفرین! اباجعفر! تو در عرب و عجم سرآمد تیراندازانی، پس چه طور فكر می كنی، زمان تیراندازی ات گذشته است...

هشام سر به زیر انداخت و به فكر فرو رفت. من و پدرم، در برابر او ایستاده بودیم، ایستادن ما طولانی شد و پدرم از این بابت ناراحت شد و آن گرامی چون ناراحت شد، به آسمان نگاه كرد. هشام ناراحتی او را فهمید و ما را به سوی تخت خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در آغوش گرفت و او را بر طرف راست خود، بر تخت نشاند و مرا نیز در طرف دست



[ صفحه 64]



راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست و گفت: قریش، تا وقتی كه چون تو را در میان خود دارد، بر عرب و عجم فخر می كند، آفرین بر تو! تیراندازی را از چه كسی و در چه زمانی یاد گرفتی؟

پدرم فرمودند: «می دانی كه مردم مدینه تیراندازی می كنند و من، در جوانی مدتی به این كار مشغول بودم و بعد ترك كردم، تا وقتی كه الآن تو از من خواستی» .

هشام گفت: «از وقتی كه خودم را شناختم، تا به حال تیراندازی به این زبردستی ندیده بودم و فكر نمی كنم، كسی در روی زمین مثل تو بر این هنر توانا باشد. آیا فرزندت، جعفر نیز، می تواند، مثل تو تیراندازی كند؟»

پدرم فرمود: ما «كمال» و «تمام» را به ارث می بریم، این همان كمال و تمامی است كه خداوند بر پیامبرش فرود آورد، آن جا كه فرمود: زمین از كسی كه بر این كارها توانا باشد، خالی نمی ماند. [1] .

چشمان هشام با شنیدن این جملات از حدقه بیرون زد و



[ صفحه 65]



چهره اش از خشم سرخ شد، مدت كمی سر به زیر انداخت، بعد سرش را بلند كرد و گفت: مگر ما و شما از دودمان «عبد مناف» نیستیم كه در نسبت برابریم؟

پدرم فرمود: آری، اما خدا به ما ویژگی هایی داده كه به دیگران نداده است.

هشام پرسید: مگر خدا پیامبر را از خاندان «عبد مناف» برای همه ی مردم از سفید، سیاه و سرخ نفرستاده است؟ شما از كجا این دانش را به ارث برده اید، در حالی كه پس از پیامبر اسلام پیامبری نخواهد بود و شما پیامبر نیستید؟

پدرم بی درنگ پاسخ داد: خداوند در قرآن به پیامبر می فرماید: «زبانت را پیش از آن كه به تو وحی شود، برای خواندن قرآن حركت مده» . [2] .

پیامبر، به تصریح این آیه زبانش تابع وی است، به ما ویژگی هایی داده كه به دیگران نداده است و به همین جهت به برادرش علی (علیه السلام) اسراری را می گفت كه به دیگران هرگز نگفت و خداوند در این باره می فرماید: «آنچه از اسرار به تو



[ صفحه 66]



وحی می شود، گوش فراگیرنده آن را فرامی گیرد» . [3] .

و پیامبر خدا به علی (علیه السلام) فرمود: «از خدا خواسته ام كه آن گوش را، گوش تو قرار دهد» و نیز علی بن ابی طالب (علیه السلام) در كوفه فرمود: «پیامبر خدا هزار در، از دانش را به روی من گشوده كه از هر در، هزار در دیگر گشوده شد...» .

همان طور كه خداوند پیامبر را كمالاتی ویژه داد، پیامبر (صلی الله علیه و اله) نیز علی (علیه السلام) را برگزید و چیزهایی به او آموخت كه به دیگران نیاموخت، دانش ما از منبع فیض است و تنها ما آن را به ارث برده ایم نه دیگران.

هشام گفت: علی (علیه السلام) مدعی علم غیب بود، حال آن كه خدا كسی را به غیب دانا نكرد.

پدرم فرمود: خدا بر پیامبر خویش كتابی فرود آورد كه در آن اخبار گذشته و اخبار مربوط به آینده تا روز رستاخیز بیان شده است؛ زیرا در همان كتاب می فرماید: «بر تو كتابی فرو فرستادیم كه بیان كننده ی همه چیز است» . [4] .



[ صفحه 67]



و در جای دیگر خداوند در قرآن می فرماید: همه چیز را در كتاب روشن به حساب آورده ایم [5] و نیز هیچ چیزی در این كتاب فروگذار نكردیم [6] و خداوند به پپامبر فرمان داد، همه ی اسرار قرآن را به علی بیاموزد، و پیامبر به امت می فرمود: علی از همه شما در قضاوت داناتر است...

هشام ساكت ماند... و امام از بارگاه او خارج شد. [7] .

وقتی از دربار هشام بیرون آمدیم، در انتهای میدان جمعیت زیادی را دیدیم كه نشسته اند، پدرم پرسید كه آنها كیستند، حاجب هشام گفت: قسیسان و رهبانان نصاری اند در این كوه عالمی دارند كه داناترین علمای آن ها است و هرسال یك بار به نزد او می آیند و مسائل خود را از او سؤال می كنند و امروز برای آن جمع شده اند. پدر سر خود را با جامه ای پوشاند كه او را نشناسند و با آن گروه نصاری به آن كوه رفت و وقتی آن ها نشستند، پدرم نیز با آن ها نشست آن عالم را بر مسندی



[ صفحه 68]



نشاندند و او بسیار پیر بود و ابروهای بلندی داشت كه با حریر زردی به بالا بست و چشمان خود را مانند چشمان افلمی به حركت در آورد، و به طرف شركت كنندگان نگاه كرد و وقتی نگاه آن عالم به پدرم افتاد گفت: تو از مائی یا از امت مرحومه؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام، پرسیدم از آن دسته از عالمان هستی یا از نادانان آن ها؟ فرمود: از نادانان نیستم، عالم پس بسیار نگران شد و گفت: من از تو سؤال كنم یا تو از من سؤال می كنی؟

پدرم فرمود: تو از من سؤال كن، نصرانی گفت:ای گروه نصرانی غریبه ای است، از امت محمد (صلی الله علیه و اله) به من می گوید كه از او سؤال كنم، سزاوار است كه چند مسئله از او سؤال كنم، بعد گفت: ای بندی خدا به من جواب بده كه چه زمانی است كه نه متعلق به شب است و نه متعلق به روز؟ پدرم فرمود:

ما بین طلوع صبح است تا طلوع آفتاب، گفت: پس از چه زمانی است؟

پدرم فرمود: از ساعت بهشت است و در این زمان بیماران ما به هوش می آیند، و دردها در این زمان ساكت می شوند، و



[ صفحه 69]



كسی را كه شب خوابش نبرد، در این ساعت به خواب می رود و حق تعالی این ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوی آخرت گردانیده و از برای عمل كنندگان برای آخرت دلیل روشنی ساخته و برای انكار، انكاركنندگان و متكبران كه عمل برای آخرت نمی كنند حجتی گردانیده است.

نصرانی گفت: راست گفتی. به من جواب بده آیا درست است كه از آن چه كه، اهل بهشت می خورند و می آشامند و از آن ها بول و غایط جدا نمی شود، آیا در دنیا نظیر آن وجود دارد؟ حضرت فرمود: بله، جنین در شكم مادر می خورد از آنچه مادر او می خورد و از او چیزی جدا نمی شود. نصرانی پرسید به من جواب بده از آنچه دعوی می كنید كه میوه های بهشت برطرف نمی شد و هرچه از او بخورند باز به حالت اول خود هست، آیا در دنیا نظیر مثل آن هست، حضرت فرمود: بله، نظیر آن در دنیا چراغ است كه اگر صد هزار چراغ از آن روشن كنیم، شعله های او كم نمی شود و همیشه هست. نصرانی گفت: از تو مسئله ای را می پرسم كه نمی توانی جواب آن را بدهی؟ نصرانی گفت: مرا خبر برده از زنی كه به دو پسر



[ صفحه 70]



حامله شد و هر دو در یك ساعت متولد شدند و در یك ساعت مردند ولی در وقت مردن، یكی پنجاه سال از عمر او گذشته بود و دیگری صد و پنجاه سال از عمرش گذشته بود؟ حضرت فرمود: آن دو پسر یكی به نام «عزیر» و دیگری به نام «عزر» بود كه مادرشان آن ها را در یك شب و در یك ساعت حامله شد و در یك ساعت متولد شدند و سی سال با یكدیگر زندگی كردند، پس حق تعالی «عزیر» را از دنیا برد و بعد از صد سال او را دو مرتبه زنده كرد و بیست سال دیگر با برادر خود زندگانی كرد و هر دو در یك ساعت فوت شدند. پس آن نصرانی بلند شد و گفت: از من داناتری را آورده اید كه مرا رسوا كند، به خدا سوگند كه تا این مرد در شام است دیگر من با شما سخن نخواهم گفت و هرچه می خواهید از او سؤال كنید.



[ صفحه 71]




[1] مائده، آيه ي 3.

[2] قيامت، آيه ي 16.

[3] الحاقه، آيه ي 12.

[4] سوره نحل، آيه ي 89.

[5] سوره يس، آيه ي 12.

[6] سوره انعام. آيه 38.

[7] دلائل الامامة طبري شيعي، ص 106 - 104، چاپ دوم نجف.